خوبه یادبگیریم .....

ساخت وبلاگ
داستان درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: « پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»پدر و مادر او در پاسخ گفتند: « ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»پسر ادامه داد: « ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده، معلول شده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند».پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.آنها در جواب گفتند:نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.yektanet-logo-signتبلیغسکه هفت سین، با اکسکوینو! دوستات رو دعوت کن و ۳ اکسکوین عیدی بگیر!!!سکه هفت سین، با اکسکوینو! دوستات رو دعوت کن و ۳ اکسکوین عیدی بگیر!!!مشاهدهچند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنه خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 19:45

روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد، جلوی در ورودی دو نفر سرباز ایستاده بودند.

شاه روی به یکی از آن ها کرده و پرسید: اسم تو چیست؟

مأمور گفت: قربانعلی.

پرسید: این چیه که در دست داری؟

گفت: اسلحه است.

شاه گفت: باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست.

بعد شاه از دیگری پرسید: این كه در دست داری، چیست؟

مامور دوم گفت: قربان. این مادر قربانعلی است.

خوبه یادبگیریم ........
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 107 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 19:45

در 500سال قبل از میلاد مسیح شاهزاده ای در هند زندگی میکرد به نام " سیذارتا گوتاما" که فرزند" شاه سیدوتا" بود , پدرش برای او سه قصر ساخته بود تا در هر فصل در یکی از آنها زندگی کند و خدمتکارانی برای او گمارده بود که حداکثر سنشان 30 سال بود. سیذارتا با یکی از زیبا ترین دختران سرزمینش ازدواج کرد , آنها فرزندی یافتند که نامش را" راهولا" به معنای زنجیر گذاشتند. سیذارتا آدمی بود بی درد ,مرفه ,وهمیشه زندگی اش در مسیر افقی (خواب و خور وخشم و شهوت)در حرکت بود ,ولی همیشه چیزی در وجودش میجوشید و نجوا میکرد خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت: 14:50

"شبی آزرده ازخانه،،،       "نهادم پابه میخانه،،،     "پریشان حال ودیوانه،،،         "سپردم دل به پیمانه،،،           "به دستم جام شاهانه،،،                 "کنارم شمع وپروانه،،،وباآن ساقی که دربندهمان خانه،،،             "دوچشمم رامی بستم،،،            "قدح افتاده ازدستم،،،           "در میخانه رابستم،،،  "نبیند هیچ کسی مستم،،،    "درآن تاریک میخانه،،،   "گرفتم تیغ دردستم،،، "گمان کردم رهاهستم،،،       "ز آدمهاجدا هستم،،،      "غم پیمانه بشکستم،،،     "و ازدست خدا رستم،،،       "در آن حالت ندا آ خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت: 14:50

ابوعلی سینا در سفر بود .در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد.خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او می خورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را می شکند.خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خ خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت: 14:50

داستان شتر دیدی ندیدی مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینكه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یك طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود؟ مرد گفت: بله . حالا بگو شتر كجاست؟‌ پسر گفت من شتری ندیدم. مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شاید این پسر بلایی سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف كرد. قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست گفتی؟ پسرك گفت: در راه، روی خاك اثر پای شتری دیدم خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 208 تاريخ : دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت: 14:50

همه‌ی ما تا زنده‌ایم 
بین اوقاتِ غم و شادی تاب می‌خوریم 
درست مثلِ گذشتِ روزگار که بر محورِ شب و روز تاب می‌خورد 
زندگی یک تابِ بازی است 
دنیا ما را بین غم و شادی تاب می‌دهد 
تا یاد بگیریم چگونه به تعادل برسیم  
غم و شادی به نوبت فرا می‌رسند 
باید هنگامِ شادی با فروتنی و هنگامِ غم با اُمید خودمان را محکم نگه داریم 
و به خدا مطمئن باشیم که ما را نخواهد انداخت 
پس با آرامش و اطمینان بازی کنیم 
تاب تاب تاب بازی......
 

خوبه یادبگیریم ........
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 19:14

  کاری به کار همدیگر نداشته باشیم... باور کنید تک تک آدم ها زخمی‌اند....هرکس‌ درد خودش را دارددغدغه‌ی خودش را داردمشغله‌ی خودش داردباور کنید...ذهن‌ها خسته‌اندقلب‌ها زخمی‌اندزبان‌ها بسته‌اندبرای دیگران خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 114 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 19:14

 

 

آری از پشت کوه آمده ام...!

 

چه می ‌دانستم اينور کوه بايد براي ثروت، حرام خورد... برای عشق، خيانت کرد... براي خوب ديده شدن، ديگري را بد نشان داد... و برای به عرش رسيدن، بايد ديگري را به فرش کشاند...!

 

وقتی هم با تمام سادگی دليلش را مي پرسم ، می‌گويند: " از پشت کوه آمده‌ای...! "

 

ترجيح می ‌دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه‌ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ‌ها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگ‌وار ، انسانیت را بدَرَم...!

 

خوبه یادبگیریم ........
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 19:14

  دزدی مرتباً به دهكده اي ميزد، تا ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎیی از او ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪ!رد پایی ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ! ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ هم ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ خوبه یادبگیریم ........ادامه مطلب
ما را در سایت خوبه یادبگیریم ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 19:14