برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 101
روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد، جلوی در ورودی دو نفر سرباز ایستاده بودند.
شاه روی به یکی از آن ها کرده و پرسید: اسم تو چیست؟
مأمور گفت: قربانعلی.
پرسید: این چیه که در دست داری؟
گفت: اسلحه است.
شاه گفت: باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست.
بعد شاه از دیگری پرسید: این كه در دست داری، چیست؟
مامور دوم گفت: قربان. این مادر قربانعلی است.
خوبه یادبگیریم ........برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 107
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 94
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 87
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 92
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 208
همهی ما تا زندهایم
بین اوقاتِ غم و شادی تاب میخوریم
درست مثلِ گذشتِ روزگار که بر محورِ شب و روز تاب میخورد
زندگی یک تابِ بازی است
دنیا ما را بین غم و شادی تاب میدهد
تا یاد بگیریم چگونه به تعادل برسیم
غم و شادی به نوبت فرا میرسند
باید هنگامِ شادی با فروتنی و هنگامِ غم با اُمید خودمان را محکم نگه داریم
و به خدا مطمئن باشیم که ما را نخواهد انداخت
پس با آرامش و اطمینان بازی کنیم
تاب تاب تاب بازی......
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 110
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 114
آری از پشت کوه آمده ام...!
چه می دانستم اينور کوه بايد براي ثروت، حرام خورد... برای عشق، خيانت کرد... براي خوب ديده شدن، ديگري را بد نشان داد... و برای به عرش رسيدن، بايد ديگري را به فرش کشاند...!
وقتی هم با تمام سادگی دليلش را مي پرسم ، میگويند: " از پشت کوه آمدهای...! "
ترجيح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغهام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگوار ، انسانیت را بدَرَم...!
خوبه یادبگیریم ........
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 101
برچسب : نویسنده : masuodtayyari بازدید : 212